گلبوسه آخر
نوشته شده توسط : sasurse

بگذار اعتراف كنم كه از دست خودم كفری و دمقم،آخر همیشه ی خدا، آنقدر توی پستوی دلم، حرفهای شیك و پیك در باره تو برای گفتن داشته ام كه از لبه قاموسگاه وجودم سر می رفت، اما نمی دانم چرا اینك در بزنگاه لقایت- كه بعد از یك عمر انتظار، اینك فاخرانه، اینجا، سر به دامن مهرانگیزت نهاده ام - حافظه ام- سرم را بخورد- گیرپاج كرده و انبان دلواژه های قفسه ی گنجه ی دلم ته كشیده و انگار نه انگار این منم كه یك عمر كشته ادای گوهرواره این سخنم.

آه چه بگویم كه حق هم همین است چون با این كلام مسكین من و آن گنجینه پر و پیمان گوهر وجودت، هرچه می كوشم بازهم نمی توانم در وصف مقام شامخ تو، حرف نزده ای، باقی نگذارم.

ای فرزند پاك وطن كه این همه خواهان سینه چاك داری و تا خدا خدائی می كند، این ملت اسیر و عبید مهر تواند، ای دریغا چه كنم كه توشه‌ای بیش از این در چنته ندارم تا نثار قد و بالای رعنایت كنم، پس سخاوتمندانه، همین خط خطی های سترون و نارسم را بپذیر و مرا مفتخر به پوشیدن رخت ثناگویی ابدیت ساز.

بواقع،مدح تو، ثنای سرزمینی است كه نماد تاریخ سرفرازی، بزرگمنشی و شكوه و تمدن والای ملتی فاخر در گستره گیتی است، پس سزاوارانه بر منزلت خود ببال كه بحق، در پی هزاران سال موجودیتت، لایق كسب این جایگاه بیتا در جنوبی ترین پیكره سرزمین پارسی بوده ای و همواره نیز خواهی بود.

ثنای تو بغایت سزاست، چه، هر كس بخواهد در برابر مصایب روزگار طمعكار دوران ما، رسم شكیبایی بیاموزد، اول از همه به یاد تو می افتد و در زلال آیینه چشم تو،آبی آرامش دریا را در توفان حوادث می بیند و از این بالاتر، هر كس بخواهد اوج مفهوم انیسی خالصانه مام وطن را بداند، حتما باید اول قفل روح آسمانی تو را رمزگشایی كند تا پرده نشین حرم انس و دلارایی و شیدایی یار شود.

پس پرمعلوم كه باید هم چنین مقام رفیعی داشته باشی، چون از اول هم عزیزكرده بارگاه این سرزمین قدسی بوده ای و بن مایه ات را، نیكوجمال و خجسته خصال درست از جنس گوهرتابناك این سرزمین اهورائی ساخته اند پس لابد حالا هم باید این همه سینه چاك شیدا داشته باشی و لسانها در ثنای جایگاهت الكن و قلمها در وصف رنگاب جمالت قاصر و چشمها از آذرخش مهپاره رویت مسحور شوند و قلبها با ضرباهنگ گدازه شقایق روح پاكت بتپند و نفسها از دلاویزی شمیم عنبر بهشتی ات به شماره افتند.

آه ای ایرانك نورچشمم:

درخشش گنجینه وجود تو- به عنوان نمونك كوچك همه ایران در دل مینای شاخاب پارسی- در آزمونگاه دنیای زیاده خواه امروز،طمع اهریمنان بی سروپا را نسبت به ساحت زرناك تو برانگیخته، تا آنجا كه هوای نستالوژی بهشت گمشده در وجود آزناك هركس و ناكس،در قالب قی لغزهای آب نكشیده از دهان بی چاك بی بتگان روییده در دامن مسترهای مكار، به خیال محال تصاحب تو غلیان كرده است.

ای خاكم برسر كه گنجینه دردانه تو آنقدر حسود و بخیل دارد كه – الهی كور شوم و آن روز را نبینم – كه یك آن، كابوس فراقت فرا رسد و روز سپیدناك شیفتگانت را به تاریكنای هول انگیز شب بی كسان و وادی دلارای مریدانت را به هیچستان دلفرسای مرگرنگ تنهایی تبدیل كند.

الهی هرگز مبادم تا روز شومی را ببینم كه یك دم تك ماندگی و دوری از شمیم دلربای وجود تو، به اندازه نزول عذاب عظیم آسمانی، خون به دلم كند و كابوس پیمایش صراط تاریخ ایران بی گام تو، برایم آه نگذارد تا با آن سودا كنم.

آه بگذار تا بگذرم اما مگذار نگویم كه تو تنها یك جغرافیا و یك خطه خاك نیستی تا بخواهم ارج و قربت را با وجبم اندازه بگیرم، چرا كه، تو بخشی دلاسا از روح تاریخ مقدس دمیده در كالبد ایرانی و با این جانمایه گوهرآسایت، تنها خدا می داند در سده اخیر از دست مشتهیات اهریمنان نسناس چه خون دلها خورده ای اما بزرگوارانه، دندان روی جگر گذشته ای، چون بحق، شش دانگ خیالت از عشق سینه چاكانه رادمردان مام میهنت به صیانت خونرگ از حریم مقدست، راحت بوده است.

حال بگذار از این حرفها بگذرم و فاخرانه، ندای قلب شیدایم را با تمام سلول سلول وجودم بازگویم كه:

ای اسوه مهر و وفا، ای قاصدك سرزمین آبی:

براستی چگونه می‌توان از سرزمین افسونگر ایرانیان سخن گفت، اما از جزیره زیبای مرجانی و ابهت صخره های ستبر تو، روی برتافت.چگونه می‌توان پرچین لطیف و سجایای عالی‌ یك فرهنگ عالی را بازشناخت، اما دل در گروی مرتبت تو نداد، چگونه می‌توان اسرار پاكترین و باشكوهترین خصائل یك تمدن بی نظیر گیتی را واگفت اما تابش چشمنواز مهپاره رخسار تو را از پس آن ندید؟

اصلا' چگونه بدون الهه وجود تو باید رسم عشق وطن را آموخت، راه دلداری پیشه كرد، آیین پاكبازی و شیوه مهرورزی فرا گرفت، عیار گوهر شرف و وفاداری را محك زد، زنگار غبار آزادگی و استقلال را از جسم و جان یك سرزمین مبشر فضلیت و ایمان شست و راز روح شكوفایی همیشگی را در شاخسار دلاویز گلستان شوكت یك ملت فهمید؟

ای جگرگوشه دردانه مادر پارسی:

تنها نه بخاطر لالایی‌های دلنواز مادرانه وطن در كنار گهواره رویش تو، نه بخاطرخونواره چشمان نگران75میلیون دلخسته‌ ات، نه بخاطر رنجواره بلاكشی ات از دست بخل حرامیان، نه بخاطر سرشت مهرآگین ایرانی ات، نه بخاطر سرسبزی قلب پاكبازت، نه بخاطر زیبایی نازكی خیالت یا تردی روح دلنوازت، نه بخاطر پاكی احساس دلارایت، نه بخاطر طراوت آسمان آبی ات، نه بخاطر استواری و بلندی كوه حلوایت، نه بخاطر ساحل دلگشای مرجانی ات، نه بخاطر زلال ساحل مینایت و نه بخاطر...

بخاطر شاهكار شور شرف مداریت، بخاطر گوهر دردانه حیاء ‌و نجابتت، بخاطر كولاك گرمجوش ایثار و ایستائی ات، بخاطر راز فاخر دلبندیت به مادر ایرانی ات، بخاطر ترك بلور نگاه نگرانت از یك عمر تك افتادگی ات، بخاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت، بخاطر رانش بلم‌ دلاوریت در دریای توفانزده روزگارت و بخاطر همه آنچه كه با فخر وجودت به ما دادی یا ندادی، دیوانه‌ وار دوستت دارم و مغرورانه به وجودت می‌بالم.

‌ای قرارگاه بیقراریهای من:

به یاد داشته باش كه خزان جوانه رویاهایم به جفای غفلت از یاد تو فرا می‌رسد و سینوس متلاطم روز و شبم، از صدقه‌ی سر تو امتداد دوباره می‌ یابد، پس اینك در این لحظات لبالب از فواره روح وجود تو در جسم بیتاب من، پاورجین پاورجین به سراغم بیا و كریمانه مرا به پهندشت سبزفام رامشگاهت ببر ودر دامن پرمهرت، با نغمه های روحنوازت، اسرار دلباختگی ابدیت به مادر وطنت را كه همواره بر آن بالیده‌ای، در گوشم وابخوان و مرا مست شراب مهر فرزندیت كن.

ای پرچمدار درفش ایران در بلندای شاخاب فارس:

بیا بر من منت بگذار و به قافله رفته عمرم بنگر تا در هر گام رفته‌ام، اثری از رد مهرم را به خودت ببینی تا شاید مرا اجیر - نه چه می‌ گویم - ذبیح ابدی بنجاق اصالت ایرانیت سازی.

ای نگین زمردین انگشتر پارسی:

كاش می‌توانستم با خون خود قطره، قطره، قطره بگریم تا اوج دلبستگی‌ ام به خود را باور كنی.كاش می‌توانستم در شط خون خود وضو بگیرم و در پاسداشت شاهكار خلقت تو، در سجده گاهت نماز شكر به جای آورم،كاش می توانستم وجود بی مقدارم را فدای یك دانه از ماسه های سیمگون ساحل مرجانیت كنم.كاش می‌توانستم روزی هزار بار برایت بمیرم تا تو یك لحظه هم احساس غربت نكنی. كاش خونبهای بقای ابدی تو در دامن مام وطن، آغاز پایان جان پشیزانه من باشد. كاش بندابند هستی ام فدای یك ارزان از سنگ كوه حلوایت شود، كاش می توانستم به اندازه تمام اقیانوسهای عالم بگریم تا هیچ مهمان ناخوانده ای حتی به اندازه یك قطره از ژاله شرجی هوایت ننوشد، كاش می‌توانستم به بهای غروب همیشگی نگاهم، در خورشید آبی روی ماهت، به اندازه یك لك حرمان و غربت نیفتد، كاش می‌توانستم ‌تمام عمرم را یكجا بدهم تا آسایش تو یك لحظه هم خلل نبیند ،كاش اولین پیشمرگت و آخرین فدایی خوشمرامی و مانائیت شوم، كاش روزی هزار بار در راه فاخرت بمیرم تا تو در خلوت نوستالوژیكت یك آن هم دلتنگ نشوی،كاش هرگز نباشم تا حتی یك لحظه گلخند غنچه‌ مرجان لبانت نخشكد، كاش همه هست و نیستم را در چشم برهم زدنی بدهم تا اصوات شعر حماسه تو را با سرود دلارای وطنمان با صدایی به بلندای نفیر قامت تاریخ هجا كنم و ای كاش با داس الماس وجودت می توانستی نقبی به نقاب آتشفشان سینه‌ام بزنی و به قلبم برشته ام كه چشمه سار خون دلم در راه عشق به توست، برسی و در واقعیت كوچك من، حقیقت بزرگی خود را می دیدی و ای كاش...

آه ، ای بیت الغزل شعر بهشت پارسی:

بیا بهت عشق بی‌پایانم را كه از شعشعه بت رویت آكنده است، در مردمك نگاه بیتابم بنگر و بر بزرگی و تلالوی جاه و جلالت در نزد فرزندان وطنت ببال.

نیك بدان كه درازنای مدت انتظارم برای دیدن جمال تو كه اینك، مرا به بارگاهت كشانده، جزو سنه عمرم نیست و اگر تا ابد هم در كنارت بمانم، هرگز نخواهم فسرد، اما این را هم از یاد مبر كه چه در گلزارت باشم یا نباشم، برای جاودانگی پیوندم با تو، حتی رویایت نیز مرا بس است.

اینجا، مهم نیست كجاست، برای من بی تو همه جا دور است، برعكس مهربانیت كه از دور نیز همیشه به من نزدیك است پس نیك بدان كه سوسوی فانوس یادت در رواق قلبم، روشنی بخش آشنای آشیانه من است حتی اگر در انتهای دالان تاریخ یا دورافتاده ترین اطلس جغرافیا باشی.

برای اینكار كافی است كریمانه، كركره خورشید مهرت را لمحه ای بگشایی تا تاریكنای شباشب آشیانه دلهای وامدارت را بیفروزی.

ای ایرانی ترین قطعه ی سرزمین من:

اصلا' در درس حدیث تو، جغرافیا' بزرگترین دروغ 'تاریخ' است و تو فرمول 'ریاضی' اثبات منطق آنی، پس كدامین جبر فاصله، یارای جدایی مرا از تو دارد وقتی كولاك حبمم و محشر انسم به تو مرز نمی شناسد؟

به یاد داشته باش كه من در هر جای كران تا كران ایران زمین هم كه باشم خلعتی مرا آرزوست كه فقط بوی خوش تو را بدهد.

ای افسونگر مشرقی:

هر جا كه باشم، انتظار برای تو را دوست دارم چون اوج نیازم را به تو نشان می دهد و فراقت را نیز، چون اوج نزدیكی ات به مرا.

تنها قطره ای از رود امیدی كه از روز ازل تاكنون در تو جاری است، برای رویش زیباترین گلزار دنیا در كویر وجود بیتاب من كافی است، پس با شعر شبنم دریای مهرت، نهال ذوق حیات مرا برویان.

ای وادی خیال انگیز مینایی:

وقتی به تو و جاه و جلال غبطه انگیزت می اندیشم، چشمه سار قلبم، غلغل شراب غزلهای عاشقانه است، مگر این عطش مستانه ام را در رقص گلواژه های لوند ترانه ام نمی بینی؟

ای مهپاره نجیب جنوبی:

شدت حوزه مغناطیس حبم از نیروی جاذبه تو ضربدر میل گرانشم در مدار خورشید وجودت سرچشمه گرفته و سمپاتی نامیرای من بسوی كانون وجود تو، ابدی است و دیگر هیچ كنش معكوسی قادر به از بین بردن انرژی فناناپذیر دلدادگی ام به تو نیست، نه اینرسی خلوت گزین ذاتی من،نه نیروی گریز از مركز تك افتادگی تو، نه اصطكاك روحم با آج سوهان زندگی مدرن امروز و نه خوش رقصی شیوخك بازیچه دست اجانب خیمه شب باز.

ای خرمگاه انیس آبراه پارس:

اگر روزی روزگاری، در درازنای گردونه تاریخ، گذرت به كوچه باغ آشنایی افتاد، در دورست به آرامستان كهنه ایرانشهر بنگر و بر روی گورزار خفتگان بی نام،غبار شعر حماسی مرا ببین كه خیل پیشمرگی وصال تو را نمایندگی می كردم، همو كه تمام دفتر معرفتش از عظمت مقام تو، دركی كوچك از دریای بزرگی تو، درست به اندازه قطره ای از خلیج همیشه فارس تو بود.

پس ای وادی جانبخش من:

بدان میراث آغاز پایان یادمان من، نهال خزانرنگی است كه بر لوح برگ چروكش، غبار ابدی نام سبز تو نشسته است:'گپ سبزو'.

گپ سبزو(به معنی ی جزیره‌ بزرگ خرم)، نام قدیمی جزیره ابوموسی است.

كلام آخر:

حیف است اما چه كنم كه دیگر مجالم نیست تا در مقام فاخر وصفت بیش از این سخن بگویم.مگوهایم در باره تو مرز نمی شناسد هر چند، تك تك آنها را با قلم خیالم در دفتر دل بریانم نگاشته ام.

ای دریغا كه چه حریصانه بنایم بود تاخط خطی های دیگر سفرم به بارگاه تو را از جمله'كار،كار انگلونسناسهاست' در باره ژن نفاق انگیز انگلیسی ها در منطقه و 'ایرانیان! ابوموسائیان چشم در راهند' در باره ضرورت مشاركت هموطنان در راه توسعه وجود تو و ... نیز به زیب طبع سفرنامه ات بیارایم، اما خجلم كه دیگر مجالم نیست.

پس اینك با دلی غمبار و چشمی ژاله بار اما با یك دنیا خاطره ماندگار، از خلوتگه روح انگیزت دل می كنم و تو را به خدای ایران می سپارم اما در پایان، ترحمی فرما و بحق بزرگی ات،حقر كلامم را در ستایش حق مقامت، ببخش و حلال كن.

از: محمدرضا شكراللهی

543





:: برچسب‌ها: آبی , پاریس , ساحل ,
:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 31 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: